آموزش کلاس چهارم ابتدایی

کلاس درس امام جواد (ع) مدرسه شهید رجایی

آموزش کلاس چهارم ابتدایی

کلاس درس امام جواد (ع) مدرسه شهید رجایی

سال نو مبارک

رسیدن سال نو را به شما دانش اموزان وخانواده محترمتان تبریک عرض می نمایم 

داستان کوتاه اموزنده( حکایت بهلول و مدعی)

حکایت بهلول و مدعی

روزی شخصی در حضور بهلول مدعی شد که امام جعفر صادق سه مطلب فرموده اند که مورد تصدیق من نمی باشد. آن سه مطلب بدین نحو است:

اول: شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، حال آنکه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید.

دوم آنکه: خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود پس خدا را با چشم می توان دید.

سوم: مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد. حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است یعنی عملی که از بنده سر می زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.

چون مدعی این مطلب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف آن مرد پرتاب نمود از قضا آن کلوخ به پیشانی او خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد.

شاگردان آن شخص عقب او دویده او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.

بهلول جواب داد:

مدعی را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم. چون مدعی حاضر شد بهلول به او گفت:

از من چه ستمی به تو رسیده؟

او گفت کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.

بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟

مدعی گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟

بهلول جواب داد تو خود می گفتی موجود را که وجود دارد باید دید و بر اما جعفر صادق اعتراض می کردی و می گفتی چه معنی دارد که خدای تعالی موجود باشد و او را نتوان دید و دیگر تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را بدرد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداوند است پس چگونه می توانی مرا مقصر بدانی و مرا پیش خلیفه آوردی و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی؟

آن شخص چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و حیرت؛  او را،  نظاره می کند !

 استاد پرسید : برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند! 

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

 شاگرد گفت : با کمال میل؛  استاد.

 استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟

 شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

 استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی

  شد؟

 شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود،

 تصور کنم!

 استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا

 از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش تر ، خواهند بود!

 استاد گفت :

 پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

 همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛  گردی

.تلاش کن تا آنقدر  برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شویتا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آوری .

 خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد

« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری را.....!!!»

داستان کوتاه

خانمی‌طوطی ای خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند و به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمی‌کند. صاحب مغازه پرسید: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی‌ها عاشق آینه اند. آنها تصویرشان را در آینه می‌بینند و شروع به صحبت می‌کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد دوباره آن خانم برگشت، طوطی هنوز صحبت نمی‌کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی است؟ طوطی‌ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت. اما روز بعد آن خانم باز هم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه. خوب مشکل همین است. به محض لینکه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می‌انگیزد. آن خانم با بی میلی تابی خرید و رفت. وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهرا اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مرد. صاحب مغازه یکه خورد و پرسید: واقعا متاسفم. آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید مگر در آن مغازه، غذایی برای طوطی‌ها نمی‌فروختند؟

داستان کوتاه ( نجار )



» نجار 
نجار پیری بود که می‌خواست باز نشسته شود. او به کار فرمایش گفتکه می‌خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده‌اش لذت ببرد. کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می‌خواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصله‌گی به ساختن خانه ادامه داد.وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. نجار یکه خورد. مایه تاسف بود. اگر می‌دانست که خانه ای برای خودش می‌سازد، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می‌داد. 
کیک بهشتی مادر بزرگ 
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه، خانواده،دوستان و... مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو می‌پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است. 
- روغن چطور؟ 
- نه! 
- و حالا دو تا تخم مرغ. 
- نه مادر بزرگ. 
- آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ 
- نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می‌خورد. 
- بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می‌داند که که وقتی همه این سختی‌ها به درستی در کنار هم قرار دهد، تنیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می‌رسند.