حکایت بهلول و مدعی
روزی شخصی در حضور بهلول مدعی شد که امام جعفر صادق سه مطلب فرموده اند که مورد تصدیق من نمی باشد. آن سه مطلب بدین نحو است:
اول: شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد، حال آنکه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید.
دوم آنکه: خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم: مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد. حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است یعنی عملی که از بنده سر می زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون مدعی این مطلب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف آن مرد پرتاب نمود از قضا آن کلوخ به پیشانی او خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد.
شاگردان آن شخص عقب او دویده او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد:
مدعی را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم. چون مدعی حاضر شد بهلول به او گفت:
از من چه ستمی به تو رسیده؟
او گفت کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟
مدعی گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی موجود را که وجود دارد باید دید و بر اما جعفر صادق اعتراض می کردی و می گفتی چه معنی دارد که خدای تعالی موجود باشد و او را نتوان دید و دیگر تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را بدرد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداوند است پس چگونه می توانی مرا مقصر بدانی و مرا پیش خلیفه آوردی و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی؟
آن شخص چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی
شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود،
تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا
از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی
.تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شویتا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»